وقتی خاطرهای را در این باره میخواندم، از تدبیر ساده اما موثر یک مادر خردمند و مومن، غرق شعف شدم که چطور یک تهدید به نام باربی را برای فرزند خودش، تبدیل به یک فرصت کردند.
این خاطره جالب را با هم بخوانیم:
ﺑﺨﺪا ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺴﺘﻢ.
ﮔﻔﺖ:"ﻻ ﺗﻨﻘﻄﻮا ﻣﻦ رﺣﻤﺖ ﷲ ; از رﺣﻤﺖ ﻣﻦ ﻧﺎاﻣﻴﺪﻧﺸﻮﻳﺪ."
ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻧﻤﻴﺪوﻧﻪ ﺗﻮ دﻟﻢ ﭼﻲ ﻣﻴﮕﺬره.
ﮔﻔﺖ:"ان ﷲ ﺑﻴﻦ اﻟﻤﺮء و ﻗﻠﺒﻪ ; ﺧﺪا ﺣﺎﺋﻞ اﺳﺖ ﻣﻴﺎن اﻧﺴﺎن وﻗﻠﺒﺶ"
ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﻴﭽﻜﺲ وﻧﺪارم.
ﮔﻔﺖ:"ﻧﺤﻦ اﻗﺮب اﻟﻴﻪ ﻣﻦ ﺣﺒﻞ اﻟﻮرﻳﺪ ; ﻣﺎ از رگ ﮔﺮدن ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮﻳﻢ"
ﮔﻔﺘﻢ:اﺻلا اﻧﮕﺎر ﻣﻦ و ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﺮدی؟
ﮔﻔﺖ:"ﻓﺎذﻛﺮوﻧﻲ اذﻛﺮﻛﻢ ; ﻣﻨﻮ ﻳﺎد ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎﺷﻤﺎ را ﻳﺎدﻛﻨﻢ"
روح بزرگــت را در این چند روز دنیــــایی ؛
ناگـــــزیر در ظرف کوچکـــ جسمـــت گنجـــانده اند ....
یک روز این پـــــروانه زیبا پیلـه تنگ و تاریکش را به مقصـد آسمـــــان آبــی ترک خواهد کرد..
تـــا آن روز.....
پیله اتـــــ را امـــــانت داری خـــــوب بــــــــاش !!!